مانی عزیز تر از جانممانی عزیز تر از جانم، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای مرد فردا............مانی

تخلیه ی انرژی

این روزا اگه فرصتی پیش بیاد حتما میبریمت پارک تا بتونی انرژیت رو تخلیه کنی تو خونه که از صبح تا شب وول می زنی اصلا هم خسته نمی شی در واقع نشونه ای از تخلیه ی انرژی نیست اینم عروسک من که داره سوار سرسره میشه    وای خدا کاش اسبش واقعی بود تا به همتون نشون می دادم چقدر سوارکاری بلدم اولین باریه که خودت از پله ها می ری بالا,البته بابایی همش حواسش بهت بود جوجو پسرم همیشه دوست داره همه ی راه ها رو امتحان کنه ... هوا که تاریک شد کمی سرد شد منم لباست روعوض کردم,بعد تعویض لباست بازم به سعیت ادامه دادی تا ثابت کنی که میشه خلاف جهت هم رفت     ...
30 ارديبهشت 1392

مانی و دوستش آریا

مانی و دوست نازش آریا:جفتشون عشق منن آریا جون بیشتر بیا پیشمون تا با هم بازی کنیم قربون اون خنده هات خوشگل خاله ای وروجک ها به چی ذل زدین اینجوری؟؟؟ ...
28 ارديبهشت 1392

مانی به باغ وحش می رود

از اونجایی که شما هم مثل همه ی کوچولو های دیگه عاشق حیوونایی مامانی و بابایی تصمیم گرفتن ببرنت باغ وحش تا حیوونا رو ببینی از نزدیک... از همه بیشتر از دیدن میمون های بازیگوش لذت بردی اینقدر که دیگه نمی خواستی بری پشت قفس حیوون دیگه ایی از شتر خیلی خوشت نیومد ,مجبور شدیم یه دوری بزنیم و دوباره برگردیم عوضش ماهی ها رو خیلی دوست داشتی وای وای خیلی از این وسیله های بازی خوشت اومده بود اینقدر زیاد که رغبتی نداشتی بلند شی و تا تایمش تموم می شد خودت شروع به تکون دادن می کردی.آخرش هم با گریه بردیمت ...
21 ارديبهشت 1392

مانی و نقاشی انگشتی

امروز مامان و مانی خوشگلش یه نقاشی انگشتی کشیدند نقاش کوچولو ی خونه ی ما به نقاشی روی لباس و بدن هم خیلی علاقه داره و این هم نتیجه ی تلاش های مادر و پسر: مانی مشغول نقاشی رو شلوارشه... البته بیشتر خط خطی تا نقاشی و در آخر مانی یه جایزه دریافت کرد از طرف بابایی بابت نقاشی که کشیده بود اونم چی بستنی قیفی ولی پسرم نونش رو نمی خورد فکر می کنه ظرفشه و باید دور بندازه ...
19 ارديبهشت 1392

نمایشگاه کتاب

اولین حضور مانی در نمایشگاه کتاب: مانی سخت مشغول بازدید از غرفه های کتاب کودک و اما بقیه ی ماجرا... این اولشه که داره موقعیت سنجی می کنه پسرم اینم بدو ورودش به غرفه ی کودک که با استقبال (با کلاه و بادکنک)غرفه دارا مواجه شد اینجا هم با کمک مامانی یه نقاشی کشید پسرم,آی قربونش برم... از این کتابی که خریده اینقدر خوشش اومد که نتونست همونجا نگاهی نندازه بهش اینجا هم خاله ی غرفه دار براش یه بازی گذاشت تا کمی بازی کنه پسرم مانی منتظر کاریکاتوریست سابق گل آقا... مانی در مسیر برگشت و اینم مکعب های رنگی خوشگل که کادوی عمو امجد و خاله مهناز جون بود فرصتی پیش اومد که باهم بریم نمایشگ...
15 ارديبهشت 1392

لالا تاب تاب

وقتی تو تاب تابت  لالا می کنی... مدتیه که شعر تاب تاب رو با آهنگش به سبک خودت می خونی البته کلش اینجوریه:تاااااااااااااااااتااااااااااااااا تاااااااااااااااااااااااتااااااااااااااا وقتی که می اومدم از تاب در بیارمت بیدار می شدی و محکم تاب رو می چسبیدی. حدودا پنج دقیقه ایی تو تاب خوابیدی ...
14 ارديبهشت 1392

شانزدهمین ماهگرد

شانزده ماهه شدی ماه من شانزدهمین ماهگردت مصادف شد با روز مادر بزرگترین هدیه برای یه مادر سلامتی و عاقبت به خیری فرزندشه.. . تقدیم به تمام فرشتگان خداوند... کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم  در آنجا زندگی کنم؟؟ خداوند پاسخ داد:از میان تعداد زیادی فرشتگان من یکی را برای مراقبت از تو انتخاب کرده ام.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.گفت:اما من در اینجا ,بهشت کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم که اینها برای شادی من کافی هستند.خداوند لبخند زد و گفت :فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز ب...
11 ارديبهشت 1392

واکسیناسیون

واکسن 6 ماهگی امروز صبح زودتر بیدار شدم و آماده شدیم تا بریم و واکسن 6 ماهگیت رو بزنی,البته یه روز زودتر از موعد آخه احتمالا دوشنبه می ریم شمال خونه ی مامان جون. قد و وزنت خدا رو شکر خوب بود.قدت 70cmو وزنت هم تقریبا 8kgrبود.وقتی که واکسن رو می زدی اینقدر جیغ زدی که همه دلشون سوخت برات داداشی..وقتی سوار ماشین شدیم هنوز هم هق هق می کردی. با اسباب بازی های خودت آروم نشدی وقتی عروسک خودموآوردم ساکت شدی با تعجب بهش نگاه می کردی و تا تونستی موهاشو کشیدی چند ساعت بعد واکسیناسیون تب کردی,واکسن قبلی هات اینطوری نبودی ولی اینبار شب که شد خیلی تبت بالا رفت بردیمت پیش دکتر گفت نمی شه کار خاصی کرد جز اینکه قطره استامینوفنت رو سر ساعت بخو...
8 ارديبهشت 1392

جراحی کتاب

بعدظهر امروز به قول خاله هما جراحی کتاب داشتیم هرازگاهی از این جراحی ها داریم,کتاب سخت هم داری یا مثلا کتاب پارچه ایی ولی کتاب های معمولی رو که راحت می تونی دفرمشون کنی بیشتر دوست داری و اینم نتیجه ی دوست داشتن زیاده: ...
3 ارديبهشت 1392